مهرادمهراد، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره
مينامينا، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 16 روز سن داره

مهراد و مینا نشانه های رحمت خدا

سرسره بادي

چند روز پيش بعداز ظهر رفتيم پارك..........تا چشمت به سرسر بادي افتاد كه بالاش هم شكل خروس بود ......گفتي ميخوام برم بالاي قوقول...................تا بحال هيچ وقت انگيزه اي براي سوار شدن نداشتي و گاهي هم برديمت نزديكش كه اصلا بازي نكردي و سوار نشدي. اين دفعه هم به ذهنمون رسيد كه همينطوري داري مي گي و خبري نخواهد بود. خلاصه رفتيم سمت قوقول و تو وارد شدي .......همش ايستاده بودي و بالا و پايين مي پريدي ..........بابا كلي هنجرش رو پاره كرد تا يكم رفتي اونورتر تا از پله ها بالا بري...............بابا خسته اومد سمت من و گفت : خنگول بالاخره رفت (هنوز يادم مياد خندم مي گيره از اين عبارت بابايي). چند تا پله رفتي و ديگه نرفتي ...........همونجا مونده ...
31 فروردين 1392

سيزده بدر 92

الحمدلله رب العالمين كه سال 1392 هم از راه رسيد و مهراد منم تجربه ي سومين عيد و نوروز زندگيش رو داشت در حالي كه ديگه معني مهمان و عيد و عيدديدني و سفره هفت سين و سال تحويل رو مي فهميد. روزهاي اول سال با همه ي خوبيهاش گذشت و رسيديم به 12 فروردين . اون روز رو من اينقدر خسته بودم و نياز به استراحت و خواب داشتم كه اصلا فكر نمي كردم روز 13 بتونم جايي برم . ولي استراحت كه كردم و حالم جا اومد ديگه گفتم يه جايي بريم. جالبه كه امسال هر كي به يه سمتي مي رفت و همه ي خانواده ها جمع نبودن ........همسر منم كه عاشق جمع و جمعيته و كلي پكر بود. منم هر چي تلاش كردم خانواده رو جمع كنم نشد كه نشد. صبح سيزده به خواهرم زنگ زدم و قرار شد با اونها بريم....مهر...
14 فروردين 1392

بهار

با اومدن بهار و نو شدن سال ............خيلي تصميم ها گرفته ميشه كه بايد سعي كنيم هميشه نو و بهاري نگهشون داريم و مراقب رسيدن بهشون باشيم آغاز سال نو براي ما هم بسيار خوب بود و دور هم جمع شدنها بيشتر از هميشه به مهراد مي چسبيد چون بزرگتر و عاقل تر شده . اين چند روز كه با بابايي كنارش بوديم چقدر براش لذت بخش بود و من مي ديدم كه پسرم چقدر آرومه .............كلا توي بغل من مي نشست و اصلا نمي رفت يه گوشه اي تنها بشينه و موقع غذاخوردن شكر خدا بيشتر از باباش آويزون بود و من شانس آورده بودم ............نه اينكه فكر كنيد غذاش رو باباش مي داد نه........از اين خبرا نيست ............ فقط آويزون اون بود ديشب دادم باباش غذاش رو بده كه من آشپزخونه رو م...
6 فروردين 1392
1